دومین ماهی بود که در زندان به سر میبردیم، «محرم» آغاز شده بود. با بچهها به این نتیجه رسیدیم که باید مراسم عزاداری و سینهزنی داشته باشیم. شب اول محرم یک ربع سینه زدیم و نوحه خواندیم و «یا حسین» گفتیم. آن شب شیفت نگهبانی «فینیش» بود. محکم به در میزد که ساکت شوید.
سکوت زندان باعث میشد که کوچکترین صدا به سلولهای دیگر و همینطور نگهبانها برسد. گفتم بچهها بلندتر «یا حسین» بگویید تا صدای نگهبان را نشنویم. وقتی دید نمیتواند ما را ساکت کند، رفت یک نگهبان دیگر آورد. او را قبلاً ندیده بودیم. چهرهای داشت به مراتب بدتر و زشتتر از چهره فینیش، طوری که یکی از بچهها میگفت هر وقت او را میبینم، حالم بد میشود! ما هم اسم او را «ملین» گذاشته بودیم.
در دومین شب عزاداری، ملین پنجره کوچک سلول را باز کرد و صورت بزرگ و وحشتناکش را به نمایش گذاشت و فریاد کشید: «ساکت باشید چه خبر است؟ دارید جادوگری میکنید؟» گفتیم: «شب اول ماه محرمه و ما داریم عزاداری میکنیم» گفت: «اگر ساکت نشوید، کتک مفصلی میخورید.» آن شب و شبهای دیگر هم به همین نحو گذشت و ما مراسم را قطع نکردیم تا فکر نکنند از تهدید آنها ترسیدهایم.
تعدادی از مسئولین آمدند و با داد و فریاد در سلول را باز کردند، اما ما همچنان مشغول بودیم. دعای «امن یجیب» را میخواندیم. وقتی دیدند ساکت نمیشویم، ایستادند ببینند بعد از دعا چه خواهیم کرد.
برنامه که تمام شد، گفتند حالا میبریمتان پایین و جدایتان میکنیم. گفتیم جدا هم بکنید، ما کار خودمان را میکنیم. ما مسلمانیم و باید عزداری کنیم. آنها رفتند صبح برای اینکه تنبیهمان کنند یک وعده غذا به ما ندادند و یک سری از بچهها را آوردند پشت سلول ما و شروع کردند به شکنجه دادن آنها. نمیدانم ایرانی بودند یا عراقی. صدای مته برقی را میشنیدیم که به سر بچهها فرو میکنند. صدای ناله بود که میآمد...
منبع: کتاب محرم در اسارت
نوشته مرتضی سرهنگی